در "جهان شمس"، نه بر مرده، بر زنده باید گریست! "شمس"، گوئی بر گورستان تاریخ، رهسپر است ــ در گورستان آرزوها و ناكامیها، در گورستان حسرتها و اشتیاقها! "شمس"، خود را با آدم نماهائی دلمرده، با مردگانی زندهنما، با انسانیهائی از هم گسسته، روبرو میبیند. و آنانرا مخاطب قرار داده، سوگوارانه زمزمه میكند كه:
"تو، در عالم تفرقهای!
صدهزار، ذرّهای!
در عالمها، پراكنده،
پژمرده،
فرو فسردهای/"ای! در طلب گرهگشائی،
مرده!
در وصل، بزاده، در جدائی مرده!
ای بر لب بحر، تشنه،
در خواب شده!
ای بر سر گنج، وزگدائی مرده.
"شمس"، آنگاه گوئی، لحظهای دیگر چند بهخود آمده، حاصل این همه زیان و غبن و پریشانی را، ارزیابی كرده ــ به شعری كه به درستی نمیدانیم از خود اوست، یا از سرایندهی زبان دل اوست ــ از خود باز میپرسد كه:
"خود حال دلی،
بود پریشانتر از این؟
یا واقعهیی،
بیسرو سامانتر از این؟
اندر عالم، كه دید، محنت زدهای،
سرگشتهی روزگار،
حیرانتر از این.
ب-7
نظرات شما عزیزان: