حال كه تأثير كلي مشرق زمين را در انديشهي يونان پذيرفتيم بايد اعتراف كنيم كه فكر يوناني عنصري جديد و اساسي بر فكر شرقي افزوده و آن صرفاً مخلوق دماغ يوناني است. بيگمان در اينجا مراد از آفرينش، آفرينش خلقالساعه نيست. چه، انديشهي يونان، مصالح آمادهي بسياري را از حكمت شرق برگرفته است. اين است كه اگر غرض از «معجزهي يونان» آفرينش خلقالساعه باشد، بايد گفت چنين معجزهاي وجود ندارد. ولي اين قدر هست كه يونان چيز تازهاي در زمينهي فلسفه آورده و آن مسئله «فكر» (7) است. جوهر انديشهي يوناني همان ولادت فكر است. از «روح» (8) اسرارآميز، كه نزد شرقيان وجود داشت، حكماي يونان مفهوم فكر را انتزاع كردند؛ فكر، به معناي آگاهي از خود، به معناي ايقان تام به ماهيت لايتناهي خود؛ فكر به معناي آگاهي از مستقل بودن ذهن از اعيان و اشياء خارجي و به معناي اعتقاد به اختيار و آزادي خويش. آزادي و اختيار آن چيزي است كه در يونان زاده شد و آن چيزي است كه يونانيان در برابر شرقيان، از آن دفاع كردند. بيجهت نيست كه نامهاي ماراتن Marathon ، ترموپيل Thermopyles ، پلاته Plateو سالامين Salamine در تاريخ با رخشندگي پرتوافكناند: آري، در اين نبردها بوده كه آزادي پيروز شده و براي نسلهاي آينده تأمين گشته است.
نشئت اين دو انديشهي اساسي فكر و آزادي را در يونان، با نشان دادن شرايطي كه در اين زمينه مساعد بودهاند ميتوان توجيه كرد. در اين مقام ميتوان با تن Taine متفكر فرانسوي همصدا شد و وضع مساعد جغرافيايي و خصايص ارضي و اقليمي يونان را مؤثر شمرد. به اين نكته نيز ميتوان توجه كرد كه در آغاز ظهور انديشهي يوناني، الهياتي در كار نبوده كه شرايع و اصول آن، آزادي فكر را محدود كند. همچنين ميتوان از شرايط سياسي يونان كه با شرايط سياسي شرق فرق كلي داشته، سخن به ميان آورد. ليكن هيچ يك از اين توجيهات چه به تنهايي و چه جمعاً روشنگر انگيزهي زايش فكر در يونان نيستند. به گفتهي آميل Amiel هر منشأ و آغازي در پردهي اسرار است. حقيقت اين است كه حل مشكل را بايد در بطن خود فلسفهي يونان جستجو كرد نه در عوامل خارج از آن. ارسطو گفته است: كمال حاصل و نتيجه نيست، بلكه اصل و منشأ است. فكر با كمال و تاميت خود در اصل و آغاز همهي اشياء وجود دارد. آفرينش جز از راه گسيختگي كه اندروايي قواي ابتدايي را جلوهگر ميسازد، صورتپذير نشده است. اما فكر اين توانايي بيكران را دارد كه به خود، به خلوتسراي خود و به آزادي خود بازآيد. اين «به خود بازآمدن» كه به هر حال ميبايست صورت پذيرد، در يونان صورت پذيرفت. در يونان بود كه شعور انساني به وجود خويش پي برد، خود را باز شناخت و جهان را همگوهر خود ساخت.
علم به آن كيفيت كه مستقل از حالات و شرايط خاص، كلي، و تعقلي محض باشد، به اين سبب در يونان پديد آمد كه انديشهي انساني براي اولين بار در آن سرزمين جلوهگاه آزادي فكر شده است. آن طور كه از آثار بازمانده برميآيد، دانش مشرق زمين عبارت بوده است از مجموعهي دستورهاي عملي. در سنگنبشتههاي بابلي يا پيروسهاي مصري جز يك رشته نتيجهگيريهاي تجربي كه جوابگوي برخي از مسائل عملي است نميتوان يافت و در آنها از خوض و غور تعقلي محض خبري نيست. يونانيان خود نيز با آنكه فرزانگي مشرق را سخت حرمت مينهادند به فرق موجود ميان علمي كه كه به تأثير و نتيجهي عملي بياعتنا است، با معرفت سابق بر آنكه به مصالح عملي توجه داشت، پي برده بودند.
آريستوكزن Aristoxene شاگرد ارسطو در رسالهي رياضيات خود ميگويد كه فيثاغورث نخستين كسي بود كه علم رياضي را در جايگاهي فوق نيازمنديهاي بازرگاني نشانيد. درواقع، فيثاغورث بود كه آن قضيهي هندسي معروف به قضيهي فيثاغورث را به اثبات رسانيد و بدين طريق هندسه را در زمرهي علوم عقلي درآورد. افلاطون در بخش معروفي از كتاب «جمهور» خود روحيهي «دانش پرست» (9) يوناني را در برابر روحيهي «سودپرست» (10) فنيقي و مصري مينهد. ارسطو در آغاز كتاب «مابعدالطبيعه» خويش از لذتي سخن ميگويد كه حاصل نفس معرفت است، قطع نظر از هر گونه فايدتي كه از آن متصور باشد. و با تفكيك مشهور دانش از معرفت تجربي ساده خصيصهي اصلي انديشهي يوناني را نيك مينماياند به نظر او معرفت تجربي ساده به امور جزئيه تعلّق ميگيرد و ما را به امر واقع رهنمون است نه به علت امر واقع. حال آنكه دانش، معرفت به امور كلّي است و علت و غايت را به دست ميدهد. اين است فرق يونان و مشرق زمين. انديشهي شرقي معرفتي است تجربي كه اغراض سودجويانه بر آن سيطره دارد؛ حال آنكه انديشهي يوناني علمي است مبري از غرض و داراي اعتبار همگاني.
چون يونانيان معتقدند كه پژوهش علم بايد به خاطر خود علم باشد، نه تنها فلسفه، اين دانش شاهانه را، آفريدند بلكه آن را به نوعي، به غايت كمال رسانيدند. شايد سرنوشت علوم طبيعي چنين باشد كه ناگزير ميبايست آنها را دانشهايي متضمن فايدتي عملي تلقي كرد. بيكن Bacon ، دكارت Descartes و همهي فلاسفهي جديد، تصور نظري محضي را كه يونانيان از علم داشتند به كنار نهادند و چنين انديشيدند كه علم در زمينهي حيات عملي انسان نيز بايد مفيد افتد و بشر را بر طبيعت چيره گرداند. ليكن به كار بستن دانش ماده، در زندگي عملي ميسر است، فلسفه به مثابهي دانش فكر، همچنان، همان تأمل محض در امور ابدي به جا ميماند. و يونانيان به ويژه به همين دانش، يعني به مابعدالطبيعه نه به علوم طبيعي، پرداختهاند. انديشهي يوناني پس از آنكه ابتدا با تلاشهايي نظري در صدد برآمد كه اصل و مبدأ جهان را در يكي از عناصر طبيعت بجويد، سرانجام به اين نتيجه رسيد كه حقيقت اشياء، اصل و مبدايي است كه در خود انسان است: و آن فكر است. و هم معتقد گشت كه عدل، يعني همان خيري كه همه در هواي آنند، اصل و مبناي جهان است كه خود قلمرو حكومت قانون هماهنگي (11) است. حكمت يونان با بسط و گسترشي كه يافت به فلسفهي افلاطون و ارسطو منتهي گشت و به چنان رفعتي رسيد كه هنوز در حد اعلي جاي دارد. اين فلسفه نمونهاي از ژرفترين و درستترين معرفت را كه هميشه به جا خواهد ماند به دست داد.
اين نكته ناگفته نماند كه اصل آزادي كه انديشهي يوناني را جان تازه بخشيد نه همان در زمينهي دانش و فلسفه، بلكه همچنين در زمينهي هنر و سياست جلوهگر شده است. برخلاف هنر شرق، هنر يونان بيان كنندهي آزادي فكر انساني است، فكري كه بر ماده دست مييابد و صورتي بدان ميدهد كه منطبق با ماهيت او است. بيجهت نيست كه ميبينيم نقوش و تصاوير مصري بيحركت و مبهوت مينمايد و برعكس در نقوش و تصاوير يوناني آزادي و اعتدال در حركت، چشمگير است. و باز بيسبب نيست كه احساسات و حيات نفساني در بطون آثار هنري يوناني قابل درك است. هنر شرقي، تجريدي محض و بينام و نشان است و از سنت سرچشمه ميگيرد. ليكن هنر يونان نوعي نوآوري است كه با توسل بدان، فرد در مقابل جمع قد علم ميكند و اصالت احساس و انديشه و خلاصه گوهر شخصيت خود را نمودار ميسازد. همين آزادي، در سياست يونان نيز جلوهگر است و مفهوم شهروند (12) را پديد آورده است. جوامع شرق گروههايي بودند بيانگاره، كه گلهوار زير يوغ حاكم جبار كمر خم كرده بودند. فقط در يونان بود كه فرد انساني به اعتبار خود واقف گشت و دانست كه قانونگذاري از اختيارات شخص اوست، آن هم نه قانوني دلبخواهي، بلكه قانوني كه با نواميس جاوداني حاكم بر طبيعت سازش داشته باشد. ارسطو ميگفت انسان موجودي است سياسي، و عقل هم كه مايهي اولويت اوست، اصل و مبدايي است عام كه خود مايهي توافق آزادانه افراد با يكديگر است. جامعهي يونان براي نخستين بار در تاريخ، به صورت اجتماعي از مردان آزاد درآمد كه در حاكميت دولت سهيم بودند. معالوصف انديشهي يوناني كه در تماس با شرق نشئت يافت و اين تماس را حفظ كرد، دوباره در محيط شرقي غوطهور شد. افلاطون بعد از مرگ سقراط به مصر رفت و مدتي نسبتاً مديد در آنجا مقام كرد و پس از آن در سيرن Cyrene و ايتالياي جنوبي و صقليه به سير و سياحت پرداخت. وقتي كه به آتن بازگشت و مدرسهي معروف خود آكادمي را بنياد نهاد، ابواب آن را به روي شرقيان گشود و چنان كه ميدانيم شاگرداني چند از كلده به آنجا آمدند. نفوذ افكار شرقي در آكادمي با آمدن اودكس Eudoxe بدان جا تقويت شد. اين ستارهشناس دوست افلاطون و از مردم شهر كنيد Cnide در آسياي صغير بود. وي در بسياري از مناطق شرق اقامت كرده بود و چون خواست مكتب خود را به مكتب افلاطون ملحق كند، همهي دانش كشورهاي بيگانه را با خود همراه داشت. خود افلاطون در آخرين سفر خويش، تحت تأثير انديشههاي شرقي، آيين فلسفي خويش را تغيير داد. در فصل دهم از كتاب قوانين (13) آمده است كه نيروي خير و نيروي شر در عين حال حاكم بر جهان خاكياند. اين انديشه بيگمان مأخوذ از زرتشت است. 4
نظرات شما عزیزان: