فلسفه و روانشناسي چه نسبتي دارند؟
روانشناسي با فلسفه رابطهي خاصي دارد. نظريههاي خاص روانشناختي خيلي بيش از نظريههاي خاص يك علم تجربي ممكن است عملاً بر يك استدلال فلسفي يا نظريهاي دربارهي خير و شر تأثير بگذارند؛ عكس آن نيز صادق است؛ به جزء آنجاها كه روانشناسي با فيزيولوژي ارتباط مييابد. روانشناسي از اشتباهات فلسفي بيشتر آسيب ميپذيرد تا آسيبي كه به جهت عضويت در علوم طبيعي بر آن وارد ميشود. اين امر شايد از اين روست كه ساير علوم طبيعي از گذشتهاي تقريباً دور داراي موقعيت نسبتاً تثبيت شدهاي بودند و بنابراين زمان كافي براي تبيين و تدقيق مفاهيم بنيادين خويش جهت اهداف خاص خود داشتهاند، ولي روانشناسي اخيراً به صورت علمي مستقل درآمده است. تا يك نسل قبل معمولاً روانشناسي را داخل در حوزهي كار فيلسوف ميدانستند و كمتر آن را به صورت يكي از علوم طبيعي تلقي ميكردند. از اين رو روانشناسي فرصت كافي براي تكميل فرآيند تدقيق مفاهيم بنيادين خود -هرچند كه از نظر فلسفي بيايراد نباشد- نداشته است. مفاهيمي كه به هر حال بايد به صورتي كاملاً روشن تبيين شوند و عملاً قابليت كاربرد يابند. وضعيت فعلي علم فيزيك اين نكته را به اثبات ميرساند كه وقتي علمي به مرحلهي پيشرفتهتري نسبت به گذشته ميرسد ممكن است مجدداً از جهت مسائل فلسفي با اشكالاتي روبهرو شود، بهطوري كه دورهي استقلال آن علم نه در آغاز تكون و نه در مرحلهي پيشرفت آن بلكه در فاصلهي بين اين دو دوره قرار داشته باشد. مطمئناً فلسفه ميتواند در دورهي بازسازي دانش فيزيك مؤثر واقع شود.
نظرات شما عزیزان: