فریده برازجانی
به تو که می رسم
ماه ترک برمی دارد
و حوض
در حسرت ماهی
پاشویه را می بلعد
به تو که می رسم
می لغزد باد
در جنون بید
و زلیخا همجوار لیلی می شود
رباعی از حبیب اله نگهبان
... تهی است
نام بشر از دفتر ایام تهی است
از باده ناب معرفت جام تهی است
جای گل عشق و بلبل نغمه سرا
در باغچه خانه و بر بام تهی است
باران، صدف
هر غنچه سر به مهر چون یار شود
بشکفتن آن دلیل صد راز شود
یک قطره باران که نشان از عشق است
با همدلی صدف گهرساز شود
* * *
چشمان مشرقی
ای فتنه، مگر با دل خود ساخته ای
کآتش به درون شعرم انداخته ای
با چشم خمارگونه مشرقیت
بر پیکر واژه های من تاخته ای
امین فقیری
پیرمرد- زمستان
و مرثیه ای برای گنجشکها
---------
پشت پنجره ایستاده
و به برگهای شمعدانی که از سرما سوخته اند
نگاه می کند
آسمان اما
یکدست سفید است
شاید برف ببارد
باید پشت میزش بنشیند
و
پاهای روماتیسمی خود را
مخفی کند
کسی چه می داند
یکروز آفتاب خواهد شد
و بهار بالاخره از راه خواهد رسید
و می تواند صندلیش را
در میان امواج آفتاب بگذارد
و دو سه جامی بنوشد
از تلألوی خورشید خندان