من همچنان هذیان شبانی ام
من و تو مطرود قبیله ای به نام ایرانی ام
سیه فامی ملتی به نام سیاهی ام
هنوزم در غم ریسمانی به نام آزادی ام
تلخ در سرزمینی . غمین و ویرانی ام
قهر است قلم از تماشای نزولات آسمانی ات
خسته گشته خلق از صم کوبهای شریعت نهاییت
هنــــوزم میخواهی بیابیم ؟
هنــــوزم قلم بر سرم میشکانی ام؟
هنـــــوزم ای گرگ در حصر زبانی ام؟
بــــاورم کن دیو!! من هـــم چنا نی ام
درفش و یـــــــزدان پاک را نهانی ام
هنوزم مانده است از کوروش و نسل ایرانیم
درست است یک سر در آستسن دارم
یک نهان زخم و نان
هنوزم یادمان مردمان این آبادی ام
هنوزم مرد هست در خاک و همچنان تشنه آزادی ام
هنوزم در فهم قهرمانهای این آبادی ام
هنوزم آری در مسیر تاریخ قهرمانهای ایرانیم
کنون تو میخوانی ام
رفته است بر باد آزادی ام
شب گران بود و باز خواهند ستاد
گله را زین گرگ این همه ایرانیم
تو نگاه میشوی
و من جرعه جرعه ترانه
و نتهایی میشوم که آسان از درگاه چشمانت
بر حیطه بی کسیهایم گسیل میشود
و تو نگاه میشوی
و
من ترانه های نا کوک
من ساز میشوم و تو در بهتان نفهمیدن خوشبخت
من رسما میبازم و تو برنده ای که رسما در خطایی خرسند
زمان باید بگذرد تا بدانی که مرد که بود....
مازیار خسروی
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقیتو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـیو گلِ وصل بـچیـنی....
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:شعر,شاعر,,
يک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانه ات آباد که اين ويرانه بوی گل گرفت
از پريشان گويی ام ديدی پريشان خاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت
پرتو رنگ رخت با آن گل افشانی که داشت
در زيارتگاه دل پروانه بوی گل گرفت
لعل گلرنگ تو را تا ساغر و مي بوسه زد
ساقی انديشه ام پيمانه بوی گل گرفت
عشق باريد و جنون گل کرد و افسون خيمه زد
تا به صحرای جنون افسانه بوی گل گرفت
از شميم شعر شورانگيز آتش، عاشقان
ساقی و ساغر، می و ميخانه بوی گل گرفت .........
رؤیاهای شیرینی به این ترتیب پرداخته شده
من کی ام که مخالفت کنم ؟
من دنیا را گشته ام
و هفت دریا را دیده ام
هر کسی به دنبال چیزی است
بعضی ها می خواهند از تو استفاده کنند
بعضی ها می خواهند تو از آنها استفاده کنی
بعضی ها می خواهند از تو سوء استفاده کنند
بعضی ها می خواهند تو از آنها سوء استفاده کنی
همانطور که هستی بیا، همانطور که بودی
همانطور که من می خواهم باشی
مثل یک دوست، مثل یک دوست
مثل یک دشمن قدیمی
زیاد عجله نکن، زود باش
انتخاب با تو است
نفسی تازه کن
مثل یک دوست، مثل یک خاطره قدیمی
خاطره، خاطره، خاطره
غرق در گِل بیا، خیس از آب ژاول
همانطور که من می خواهم باشی
همانطور که مد است، مثل یک دوست، مثل یک خاطره قدیمی
خاطره، خاطره، خاطره
و من قسم می خورم که اسلحه ندارم
نه من اسلحه ندارم
نه من اسلحه ندارم
دنیا شهری ست در همین نزدیکی
فاصله ی میان دو دست
و پلکهایی که به هم می رسند
دنیا اقتدار مردیست
که با یک چشم می نگرد
و خوابهایش را به زنی قرض می دهد
که ساده لوحانه قربانی می شود
و عشق کلاف دروغی ست
که تاب می خورد بر گردن زن
تا دنیا به اقتدار برسد .
مرا تنها با سه حرف بنویسید
سه نه
سه سال نه
سه به اندازه ی تمامی چشمهایی که می خواستم بیدار نگه دارم
اندازه ی تمامی حروفی که با عمرم قد کشیده اند
اندازه ی چهل و هشت حرف
چهل و هشت کلمه
چهل و هشت بار هجای دنیا
که در گیسوان زنی بر باد رفت
در یک شب آرام
شبی که در بستر من دندانه های خونین ش را فرو برده
و خون بر تمام ملحفه های سفید
گیسوانی که تنیده در چهل و هشت سال زنده ام مرده ام
و دنیا که با چهل و هشت حرف نوشته می شد
در گیسوان زنی در باد رفت
زندگینامه ابوسعید ابوالخیر
ابو سعید ابوالخیر از عارفان بزرگ و مشهور اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است. ولادت او در سال 347 - ۳۵۷ هجری- در شهری به نام میهنه یا مهنه از توابع خراسان اتفاق افتاده*است. ویرانه*های این شهر در بين شهر هاي سرخس، مرو، هرات، نيشابور امروزی قرار دارد. او سالها در مرو و سرخس فقه و حدیث آموخت تادر يك حادثه مهم در زندگي اش درس را رها كرده و به جمع صوفيان شيعي پيوست و به وادی عرفان روی آورد. شیخ ابوسعید پس از اخذ طریقه تصوف در نزد شيخ ابوالفضل سرخسي و ابوالعباس آملي به دیار اصلی خود (میهنه) بازگشت و هفت سال به ریاضت پرداخت و در سن 40 سالگي به نیشابور رفت. در این سفرها بزرگان علمی و شرعی نیشابور با او به مخالفت برخاستند، اما چندی نگذشت که مخالفت به موافقت بدل شد و مخالفان وی تسلیم شدند.
ابوسعید ابوالخیر در میان عارفان مقامی بسیار ممتاز و استثنایی دارد و نام او با عرفان و شعر آمیختگی عمیقی یافته*است. چندان که در بخش مهمی از شعر پارسی چهره او در کنار مولوی و خیام قرار می*گیرد، بی آنکه خود شعر چندانی سروده باشد. در تاریخ اندیشه*های عرفانی در صدر متفکران این قلمرو پهناور در کنار حلاج ، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار می*رود. همان کسانی که سهروردی آنها را ادامه دهندگان فلسفه باستان و تداوم حکمت خسروانی می*خواند. از دوران کودکی نبوغ و استعداد او بر افراد آگاه پنهان نبوده*است. او خود می*گوید: «آن وقت که قرآن می*آموختم پدرم مرا به نماز آدینه برد. در راه شیخ ابوالقاسم که از مشایخ بزرگ بود پیش آمد، پدرم را گفت که ما از دنیا نمی*توانستیم رفت زیرا که ولایت را خالی دیدیم و درویشان ضایع می*ماندند. اکنون این فرزند را دیدم، ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود.» نخستین آشنایی ابوسعید با راه حق و علوم باطنی به اشاره و ارشاد همین شیخ بود. چنانکه خود ابوسعید نقل می*کند که شیخ به من گفتند: ای پسر خواهی که سخن خدا گویی گفتم خواهم. گفت در خلوت این شعر می*گویی:
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر سر من زبان شود هر مویی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
همه روز این بیت*ها می*گفتم تا به برکت این ابیات در کودکی راه بر من گشاده شد. ابوسعید در فرهنگ شرق زمین شبیه سقراط است. گرچه عملا در تدوین معارف صوفیه اثر مستقلی به جای نگذاشته*است با این همه در همه جا نام و سخن او هست. چندین کتاب از بیانات وی به وسیله دیگران تحریر یافته و دو سه نامه سودمند مهم که به ابن سینا فیلسوف نامدار زمان خود نوشته*است از او بر جا مانده*است.
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید گریست
از من اثری نماند این عشق از چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
سر تا سر دشت خاوران سنی نیست کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
کارم بیکی طرفه نگار افتادا وا فریادا ز عشق وا فریادا
خلقی بهزار دیده بر من بگریست دیروز که چشم تو بمن در نگریست
گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار
از شرم گنه فگنده*ام سر در پیش دارم گنهان ز قطره باران بیش
من دل ندهم به کس برای دل تو وی لعل لبت گره گشای دل من
سنگی چوبی گزی خدنگی تیری این زاغوشان بسی پریدند بلند
وز شخص احد به ظاهر آمد احمد بی شک الفست احد، ازو جوی مدد
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما چون نیست شدی هست ببودی صنما
آثار :
1. مقامات اربعین یا چهل مقام
2. اسرار توحید فی مقامات شیخ ابی سعید تالیف محمدبن منور
3. رساله حالات و سخنان شیخ ابوسعید گردآورنده: ابوروح لطف الله نوه ابوسعید
4. سخنان منظوم ابوسعید ابوالخیر
از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد
آدميت مُرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما
روزگار
مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در
زنجير حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زخهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردان با جان انسان ميكنند
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيسم
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است
زیبا ترین حرف ات را بگو
شکنجه پنهان سکوت ات را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهیی بیهوده میخوانید. ــ
چرا که ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتا بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است
بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چراکه هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلب ات
چون پروانه یی
ظریف و کوچک و عاشق است
ای معشوقی که سرشار از زنانه گی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشق ات!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه حقیقت توست
رگبارها و برف ها را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل صبر
شکستی
باش تا میوه غرور ات برسد
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نصیب تو باد!
چنینام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوشآهنگِ الفاظِ بیزبان ــ.
چنینام من!
تصویرم را در قابش محبوس کردهام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما...
در چنگِ همتلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخهی اعدام
مینوشانید
که از سرما میلرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.
خسته، خسته، از راهکورههای تردید میآیم.
چون آینهیی از تو لبریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمیدهد
نه ساقهی بازوهایت نه چشمههای تنت.
بیتو خاموشم، شهری در شبم.
تو طلوع میکنی
من گرمایت را از دور میچشم و شهرِ من بیدار میشود.
با غلغلهها، تردیدها، تلاشها، و غلغلهی مرددِ تلاشهایش.
دیگر هیچ چیز نمیخواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب
و غروبت مرا میسوزاند.
من به دنبالِ سحری سرگردان میگردم.
لبان ات
به ظرافتِ شعر
شهوانی ترینِ بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندارِ غارنشین از آن سود می جوید
تا به صورتِ انسان در آید.
و گونه های ات
با دو شیارِ مورب،
که غرورِ تو را هدایت می کنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی خانه های داد و ستد
سر به مُهر باز آورده ام.
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زنده گی نشستم!
□
و چشمان ات رازِ آتش است.
و عشق ات پیروزیِ آدمی ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می شتابد.
و آغوش ات
اندک جایی برای زستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می کند.
□
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستم گری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفان ها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوه مندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه ی رگ های ات
آفتاب همیشه را طالع می کند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه های شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستان ات آشتی است
و دوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانی ات آینه یی بلند است
تابناک و بلند،
که خواهرانِ هفت گانه در آن می نگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
ای پری وار در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلواره ی ناراستی نمی سوزد! -
حضورت بهشتی ست
که گریزِ از جهنم را توجیه می کند،
دریایی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
زندگینامه ابوسعید ابوالخیر
ابو سعید ابوالخیر از عارفان بزرگ و مشهور اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است. ولادت او در سال 347 - ۳۵۷ هجری- در شهری به نام میهنه یا مهنه از توابع خراسان اتفاق افتاده*است. ویرانه*های این شهر در بين شهر هاي سرخس، مرو، هرات، نيشابور امروزی قرار دارد. او سالها در مرو و سرخس فقه و حدیث آموخت تادر يك حادثه مهم در زندگي اش درس را رها كرده و به جمع صوفيان شيعي پيوست و به وادی عرفان روی آورد. شیخ ابوسعید پس از اخذ طریقه تصوف در نزد شيخ ابوالفضل سرخسي و ابوالعباس آملي به دیار اصلی خود (میهنه) بازگشت و هفت سال به ریاضت پرداخت و در سن 40 سالگي به نیشابور رفت. در این سفرها بزرگان علمی و شرعی نیشابور با او به مخالفت برخاستند، اما چندی نگذشت که مخالفت به موافقت بدل شد و مخالفان وی تسلیم شدند.
ابوسعید ابوالخیر در میان عارفان مقامی بسیار ممتاز و استثنایی دارد و نام او با عرفان و شعر آمیختگی عمیقی یافته*است. چندان که در بخش مهمی از شعر پارسی چهره او در کنار مولوی و خیام قرار می*گیرد، بی آنکه خود شعر چندانی سروده باشد. در تاریخ اندیشه*های عرفانی در صدر متفکران این قلمرو پهناور در کنار حلاج ، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار می*رود. همان کسانی که سهروردی آنها را ادامه دهندگان فلسفه باستان و تداوم حکمت خسروانی می*خواند. از دوران کودکی نبوغ و استعداد او بر افراد آگاه پنهان نبوده*است. او خود می*گوید: «آن وقت که قرآن می*آموختم پدرم مرا به نماز آدینه برد. در راه شیخ ابوالقاسم که از مشایخ بزرگ بود پیش آمد، پدرم را گفت که ما از دنیا نمی*توانستیم رفت زیرا که ولایت را خالی دیدیم و درویشان ضایع می*ماندند. اکنون این فرزند را دیدم، ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود.» نخستین آشنایی ابوسعید با راه حق و علوم باطنی به اشاره و ارشاد همین شیخ بود. چنانکه خود ابوسعید نقل می*کند که شیخ به من گفتند: ای پسر خواهی که سخن خدا گویی گفتم خواهم. گفت در خلوت این شعر می*گویی:
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر سر من زبان شود هر مویی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
همه روز این بیت*ها می*گفتم تا به برکت این ابیات در کودکی راه بر من گشاده شد. ابوسعید در فرهنگ شرق زمین شبیه سقراط است. گرچه عملا در تدوین معارف صوفیه اثر مستقلی به جای نگذاشته*است با این همه در همه جا نام و سخن او هست. چندین کتاب از بیانات وی به وسیله دیگران تحریر یافته و دو سه نامه سودمند مهم که به ابن سینا فیلسوف نامدار زمان خود نوشته*است از او بر جا مانده*است.
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید گریست
از من اثری نماند این عشق از چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
سر تا سر دشت خاوران سنی نیست کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
کارم بیکی طرفه نگار افتادا وا فریادا ز عشق وا فریادا
خلقی بهزار دیده بر من بگریست دیروز که چشم تو بمن در نگریست
گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار
از شرم گنه فگنده*ام سر در پیش دارم گنهان ز قطره باران بیش
من دل ندهم به کس برای دل تو وی لعل لبت گره گشای دل من
سنگی چوبی گزی خدنگی تیری این زاغوشان بسی پریدند بلند
وز شخص احد به ظاهر آمد احمد بی شک الفست احد، ازو جوی مدد
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما چون نیست شدی هست ببودی صنما
آثار :
1. مقامات اربعین یا چهل مقام
2. اسرار توحید فی مقامات شیخ ابی سعید تالیف محمدبن منور
3. رساله حالات و سخنان شیخ ابوسعید گردآورنده: ابوروح لطف الله نوه ابوسعید
4. سخنان منظوم ابوسعید ابوالخیر
شاعر شعر مي سرايد حالاچه غزل چه قصيده چه مثنوي و چه دوبيتي چه شعر آزاد و سپيد و غيره در هر قالبي كه باشد شعر مي گويد. يا ممكن است كه داستاني را به صورت شعر و يا نيمي شعر و نيمي نثر و يا به صورت آزاد ارائه دهد. به هر حال امروزه ديگر كمتر كسي پيدا مي شود كه مثنوي بگويد ولي همچنان شعرهاي سعدي، حافظ، خيام، فردوسي و... براي مخاطبان و جامعه جذابيت دارد، ضمن اينكه غزل سرايان بزرگي چون سعدي، حافظ، مولانا و... در باب هاي مختلف همه حرفها را زدند و تمام اما هنوز كساني هستند كه غزل هاي خوبي از خودشان به يادگار گذاشته اند. شعر بايد حس خوابيده خواننده و مخاطب را بيدار كند. شعر وقتي در ذهن شاعر است تصوير خود آگاهي شاعر است ولي وقتي روي كاغذ مي آيد ديگر به خوانندگان مربوط مي شود. گاهي شعر رقابت و نوعي گلاويزي ايجاد مي كند. گاهي شاعران درد زيستن را، دلبستگي هاي شان را، اضطرابهاي شان را در حجم و رقص كلمات و شبيه ها و تصاوير ذهني شان (Abstraction) شكل داده و درهم مي آميزند. گروهي از جوانان به شعر خيلي علاقه دارند و حتي اعتقاد دارند كه شعر هم بايد پس از شاعراني چون اخوان، سهراب، سلمان و... سبكي جديدتر داشته باشد به همين دليل ساختارشكني كرده اند و كلمات و حروف و حتي تكرار حروف را به صورت پلكاني و با مضموني جديدتر ارائه مي دهند. نمي شود پيش گويي كرد. قوه تخيل در شعر بسيار مهم است. عنصر حس آميزي، چشم خردبين شاعر، زندگي درويشي او و ديد عرفاني اش، انزواهايش، صلح و سازش او با هستي و گاهي عدم آشتي او با زندگي شاعران را طوري وسوسه مي كند كه در شعر پست مدرن خواننده را بين زمين و آسمان معلق مي كند. شايد شعر براي گروهي ملعبه اي باشد كه چه به صورت داستان چه طنز و شوخي و يا چه شعرهايي با وزن و بي وزن، اما مهم است كه شاعران و نويسندگان با محيط جديد آشنا شوند و ياد بگيرند و يا از طريق تجربيات ديگران كه اين مسير را طي كرده اند بياموزند و زياد مطالعه كنند و نكته مهم اين است كه شعر بايد اينجايي باشد طوري كه خواننده حس كند كه شعر مربوط به همين جاست.
روزنامه كيهان، شماره 19892 به تاريخ 15/1/90، صفحه 10 (ادب و هنر)
موج نا آرام و بی پروایِ دریا ها منم
ساحلِ بشکسته از طوفانِ نا پیدا منم
آنکه هر شب دل به دریا میزند خاموش و سرد
صبحدم در چشمه چشمش شود رسوامنم بخشی از ترانه
در طول تاریخ می دانیم که موسیقی چه استفاده و تأثیراتی داشته است.موسیقی برای نظام وارتش،دعاونیایش ،شادی،دلهاومردم،ورزش،تفریح،ومراسم مذهبی و..........
موسیقی باغزل همراه است.شعر در هر قالبی که باشد نیاز به موزیک دارد.ذیشه موسیقی در بطن طبیعت است،صدای پرندگان مختلف،صدای آبشار،و..........
میگویند زمانی که تاج اصفهانی در باغ می خواند،بلبلانب صدا در می آمدند این تأثیر
موسیقی است.در غزل سعدی است که: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم / به طاقتی که ندارم کدام بار کشم/چو میتوان به صبوری کشید جور دوست /چرا صبور نباشم که جور یار کشم.فرقی نمیکند شعر در هر قالبی که باشد با موزیک خاص خودش همراه است.
مثلا بر شانه ی من کبوتریست که از دهان تو آب میخورد/بر شانه ی من کبوتریست که
گلوی مرا تازه میکند..اگر موسیقی را از زندگی بر داریم چقدر زندگیها بی معنی میشود.
انسان سه بعد دارد ابعاد مادی، عقلی،عاطفی که هنر جوابگوی بعد عاطفی انسان
است.ومیدانیم که بزرگترین هنر شعرو موسیقی است که حتی در ابعاد دیگر نیز اثر میگذارد.مثلا گاهی اوقات شعر وظیفه ی فلسفه را بدوش میکشدوتأثیر گذار بر تربیت ابعاد وجودی انسان میشود(شعر بار تمام مفاهیم را از عشق و همدلی گرفته تا بزرگترین
مفاهیم احتماعی و فلسفی ).بنابراین شعر در هر قالبی که باشدآموزش را نیز بدنبال دارد.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
آوای قلم و آدرس
avayeghalam2.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.