فروغ فرخزاد ـ حسین عسکری
"براي بانوي چراغ و دريچه"
با آينه
ميآيي
از سفر رنگها
ناپيداي پيدا
به تماشايت
مينشينم.
نگاهم،
ستار ميچيند!
دلم،
آفتابي ميشود.
*
از كدام سفر ميآيي؟
بانو!
از كدام قبيلهاي؟
با اين همه،
گلوي نيلوفري!
رهايم ميكني
در افق نرگسها
تا سرود كنم
تولد سبزم را
بر گرده آهن و سنگ
بيدرنگ
*
از كدام ديار ميآيي؟
بانو!
با اين همه چراغ.
دستهايت.
آفتابي مينويسد!
و صبح
بر شانههاي تو
ديدن دارد
*
صدايم ميكني
از دور دستهاي ناپيدا
پيداي پيدا
به جستجوي
چراغ و آينه /
ميكشانيم
تا در كوچههاي سرد
عبوري داشته باشيم
آفتابي
حضوري ...
+ نوشته شده توسط محسن عباسپور |